تاریخ انبیاء (از آدم خلیفة اللّه (ع) تا خاتم رسول اللّه (ص))
هود و پادشاه زمان
(2)
حضرت هود در زمان پادشاهی شدّاد بود و پیوسته او را دعوت به ایمان می کرد. روزی شدّاد گفت؛ اگر من ایمان بیاورم، خداوند به من چه خواهد داد؟
حضرت هود پاسخ داد؛ جایگاه تو را در بهشت برین قرار می دهد و زندگانی جاوید به تو خواهد داد. شدّاد اوصاف بهشت را پرسید و آن حضرت شمّه ای از خصوصیات بهشت را برای او بیان نمود. شدّاد گفت؛ اینکه چیزی نیست، من خود می توانم بهشتی بهتر از آنچه تو گفتی تهیه نمایم.
از این رو درصدد ساختن شهری برآمد که شبیه بهشت برین باشد، یک نفر را پیش ضحّاک تازی که خواهرزاده او بود فرستاد، در آن زمان ضحّاک بر مملکت جمشید «ایران» حکومت می کرد و از او خواست هرچه طلا و نقره می تواند فراهم سازد.
ضحّاک بنا به دستور شدّاد هرچه توانست زر و زیور تهیه نمود و به شام فرستاد. شدّاد به اطراف مملکت خویش نیز اشخاصی فرستاد و در تهیه طلا و نقره و جواهر و مشک و عنبر جدیت فراوان نمود. و استادان و مهندسین ماهر برای ساختمان شهر بهشتی آماده کرد، در اطراف شام محلّی را که از نظر آب و هوا بی مانند بود انتخاب نمود، دستور داد دیوار آن شهر را با بهترین اسلوب بسازند. در میان آن قصری از طلا و نقره به وجود آورند و دیوارهای آن را به جواهر و گوهرهای گران قیمت بیارایند، در کف جویهای روان آن شهر به جای ریگ و سنگ ریزه، جواهر بریزند. درختهایی از طلا ساختند که بر شاخه های آن مشک و عنبر آویخته بود و هر وقت باد می وزید بوی خوش از آن درختها
[66]
منتشر می شد.
گفته اند؛ دوازده هزار کنگره از طلا که به یاقوت و گوهرهایی آراسته بود بر گرد قصر او ساختند، شدّاد پانصد سرهنگ داشت که برای هر یک، فراخور مقامش در اطراف قصر، کوشک بلند مناسب با آن قصر تهیه نمودند و آنان را در بهشت مصنوعی خود جای داد و از هر نظر وسایل استراحت و عیش را فراهم کرد. در مدّت پانصد سال با سرعت و قدرت تمام هرچه سیم و زر بود برای ایجاد آن شهر بکار رفت، تا اینکه به شدّاد خبر دادند آن بهشت که دستور داده بودید آماده گردید.
شدّاد در «حضر موت» به سر می بُرد. پس از اطلاع از لشگری فراوان برای دیدن آن شهر حرکت کرد، چون به یک منزلی شهر رسید آهویی به چشمش خورد که پاهایش از نقره و شاخهایش از طلا بود، از دیدن چنین آهویی در شگفت شد و اسب از پی او بتاخت تا از لشگر خود جدا گردید.
ناگاه در میان بیابان سواری مهیب و وحشت آور پیش او آمد و گفت؛ ای شدّاد خیال کردی با این عمارت که ساختی از مرگ محفوظ می مانی از این سخن لرزه بر تن شدّاد افتاد و گفت؛ تو کیستی؟
جواب داد؛ ملک الموتم.
پرسید؛ با من چه کار داری و در این بیابان چرا مزاحم من شده ای؟
عزرائیل؛ برای گرفتن جان تو آمده ام.
شدّاد التماس کرد که مهلت بده یک بار باغ و بستان خود را ببینم، آنگاه هرچه می خواهی بکن.
عزرائیل؛ به من این اجازه را نداده اند. و در آن حال شدّاد از اسب در غلطید و روحش از قالب تن جدا شد و تمام لشگر او با بلایی آسمانی از میان رفتند و آرزوی دیدار بهشت را به گور بردند.
2 - سرگذشت پیامبران، ص 32، 33 و 34؛ مجمع البیان، ج 1، ص 487 و 484.